منـــاجــات با خدا....

 

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز

بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های

تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن

تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که

به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

بقیه مناجات در ادامه مطلب


 



ادامه مطلب
تاريخ : 24 / 5 / 1393برچسب:مناجات با خدا, | | نويسنده : ساده دل |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 37 صفحه بعد